ما از چه زمانی متوجه اهمیت انتخاب ها می شویم؟ از چه سنی درک می کنیم که داشتن یک گزینه، به معنی رها کردن گزینه های دیگر است؟ از کدام سال های زندگی می فهمیم که با هر انتخابی که انجام می دهیم، با عبور از گزینه هایی که آن ها را انتخاب نکرده ایم، همواره در گوشه ی ذهن خود (به شکلی عذاب آور) به محرومیت از آن گزینه ها فکر می کنیم؟ این حس ناراحت کننده را در کدام موقعیت زندگی بیشتر و عمیق تر تجربه می کنیم؟
– وقتی در کودکی، در مقابل قفسه های سوپرمارکت، حق داریم (فقط) یکی از انواع شکلات-ها را برای خودمان انتخاب کنیم؟
– وقتی در نوجوانی باید با توجه به بودجه ی خرید، (فقط) یک نوع کفش یا لباس را در مقابل انبوه گزینه های چیده شده در ویترین فروشگاه انتخاب کنیم؟
– وقتی در اوج روزهای تحصیل و در مقابل مهم ترین انتخاب تحصیلی، (فقط) یک رشته را برای معرفی خودمان به جامعه و حرفه ای شدن در دنیای کار انتخاب می کنیم؟
– وقتی در جوانی برای انتخاب شریک زندگی، باید از میان تمام کسانی که می شناسیم، (فقط) یک نفر را برای تمام سال های سخت و آسان و غم و شادی … انتخاب کنیم؟
– وقتی در میانسالی به خرید یک خانه ی جدید، مهاجرت به یک کشور جدید، یا انتخاب یک موقعیت کاری جدید فکر می کنیم؟
– وقتی در کهنسالی به انتخاب شیوه های درمانی، یا شیوه ی گذراندن سال های بازنشستگی یا انتخاب یک مقصد برای مسافرت خانوادگی فکر می کنیم؟
در تمام این موقعیت ها، هرچه تعداد گزینه های پیش رو افزایش می یابد، این وسوسه در ذهن پررنگ تر می شود که ای کاش می شد گزینه ای را انتخاب کرد که جمع تمام خوبی ها را داشته باشد. این یعنی تمام خوبی های تمام گزینه هایی که امکان انتخاب آن ها وجود داشت (و حتی وجود نداشت!) می تواند باعث دل زدگی و ملال خاطر فردی شود که دست به انتخاب زده است.
بری شوارتز، روانشناس، استاد دانشگاه و سخنران برجسته ای است که حاصل تحقیقاتش در حوزه رفتارهای اجتماعی، در سراسر جهان مورد توجه واقع شده است. او در این کتاب، علاوه بر معرفی نحوه انتخاب و تصمیم گیری در ذهن انسان ها، به بررسی خطاهای پنهان در تصمیم گیری پرداخته و نهایتا با ارائه راهکارهایی، تلاش دارد تا به انسان گرفتار در بند انتخاب های بسیار، کمک کند تا بتواند از حق انتخابی که (به اجبار) برایش در نظر گرفته شده است، بیشتر و بهتر بهره مند گردد.